http://s2.picofile.com/file/7167988595/baroon.jpg

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم


 

نوشته شده توسط باران در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,

ساعت 22:2 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


امان از دست بچه اصفهانی : طنز ایران

یه شخصی از خیابون رد میشده ، میبینه یه بچه اصفهانی نشسته كنار خیابون گریه میكنه. جلو میره و میگه چی شده عزیزم ، پسر بچه میگه سكه ۲۵ تومانی ام را گم كرده ام. مرد میگه اینكه گریه نداره بیا این۲۵ تومانی مال تو! بچه باز هم به گریه كردن ادامه میده < مرد میپرسه دیگه چیه ؟ بچه میگه اگه اون سكه را گم نكرده بودم الان ۵۰ تومن پول داشتم .


 

نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,

ساعت 14:8 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


کشیش وتست پسرش : طنز ایران

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »


 

نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,

ساعت 14:4 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


کودکی...

 

می خواهم

 

برگردم به روزهای کودکی

 

آن زمان ها که :

 

پدر تنها قهرمان بود

 

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

 

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود

 

بدتـرین دشمنانم، خواهرهای خودم بودند

 

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند

 

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

 

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود... 


 

نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,

ساعت 13:54 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟

در اخرین جنگش

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟

در پایین صفحه

علت اصلی طلاق چیست؟

ازدواج

علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟

امتحانات

چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟

نهار و شام

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟

نیمه دیگر ان سیب

اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟

خیس خواهد شد

یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟

مشکلی نیست   شبها می خوابد

چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟

شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست

دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید

کلا چه خوهید داشت؟

دستهای خیلی بزرگ

اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند

چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟

هیچچی چون دیوار قبلا ساخته شده

چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتونی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟

زمین بتونی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد


 

نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,

ساعت 19:21 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


بچه های بند انگشتی

 


 

نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,

ساعت 12:34 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


ارزونه خيلي چيزا....

 

آره جـــونم! تو اینجــــا، ارزونه خیلی چیـــــزا
بپرس ازون کسی که، نشسته پشـت میـــــزا

ارزونــــه وقــــــت مـــــردم، ارزونه عمـــــر آدم
از این همه ارزونی، شنگول و مست و شادم!
...
ارزونــه علــــم و دانــــش، ارزونـــه فکر و ایده
ایـــن هـمه ارزونی رو، هیشکی یه جا ندیده!

ارزونـــه اشـــک و دردِ، بـــچه ی دور میـــدون
اون پســـر دوره گــــرد، دخــــتر بی آب و نون

ارزونـــــه حــیـثـیـتِ دخــــــترک هــــرزه گــــر
دخــــــترک یـتـیــــم و بـــــــدون مـــــادر پـــدر

ارزونـــــــه آبــــــروی مــــرد فـــــــقیـر و تنـــها
کـــه ریخـــته آروم آروم، پیـــش زن و بچــه ها


 

نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,

ساعت 12:27 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


شنیدم در زمان خسرو پرویز.....

 

شنیدم در زمان خسرو پرویز-

گرفتند آدمی را توی تبریز-

 به جرم نقض قانون اساسی-

و بعض گفتمان های سیاسی-

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش-

قراری را نهاده با زن خویش-

 که از زندان اگر آمد زمانی-

به نام من پیامی یا نشانی-

 اگر خودکار آبی بود متنش-

بدان باشد درست و بی غل و غش-

 اگر با رنگ قرمز بود خودکار-

بدان باشد تمام از روی اجبار-

 تمامش از فشار بازجویی ست-

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست-

 گذشت و روزی آمد نامه از مرد-

گرفت آن نامه را بانوی پر درد-

 گشود و دید با هالو مآبی-

نوشته شوهرش با خط آبی:

 عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

 اگر از ما بپرسی، خوب بشنو-

ملالی نیست غیر از دوری تو-

 من این جا راحتم، کیفور کیفور-

بساط عیش و عشرت جور وا جور-

 در این جا سینما و باشگاه است-

غذا، آجیل، میوه رو به راه است-

 کتک با چوب یا شلاق و باطوم-

تماما شایعاتی هست موهوم-

 هر آن کس گوید این جا چوب دار است-

بدان این هم دروغی شاخدار است-

 در این جا استرس جایی ندارد-

درفش و داغ معنایی ندارد-

 کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

 همه این جا رفیق و دوست هستیم-

چو گردو داخل یک پوست هستیم-

 در این جا بازجو اصلن نداریم-

شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم-

 به جای آن اتاق فکر داریم-

روش های بدیع و بکر داریم-

 عزیزم، حال من خوب است این جا-

گذشت عمر، مطلوب است این جا-

 کسی را هیچ کاری با کسی نیست-

نشانی از غم و دلواپسی نیست-

 همه چیزش تمامن بیست این جا-

افقط خود کار قرمز نیست این جا

 


 

نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,

ساعت 12:25 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


يعنی میتونه قاشقو بگیره

يعنی میتونه قاشقو بگیره!!!

206592_11258713683.gif


 

نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,

ساعت 12:23 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


شعر

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عكس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد كه برد.

به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت ،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت كن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net


 

نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,

ساعت 11:58 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد