. . . .

سلام.
امروز با يه پست جالب اومدم.
هرچقدر فكر كردم نتونستم اسمي براش انتخاب كنم.
در كل مطلب جالبي در اومده.
لطفاً در نظرات بگوييد كه اسم اين مطلب رو چه چيزي بگذارم.

 

خوب حالا شروع مي‌كنم:
1- همه‌ي آدما ميگن من داشتم نابغه مي‌شدم ولي نگذاشتند.
2- همه‌ي مادر‌ها فكر مي‌كنند كه اگه فرزندشون يكمي ديگه درس ميخوند، توي كنكور قبول مي‌شد.
3- همه‌ي بچه‌ها فكر مي‌كنند كه باباشون بهترين باباي دنياست.
4- همه‌ي شوهرها فكر مي‌كنند كه همسرشون بهترين دستپخت دنيا رو داره.
5- همه‌ي پسرها فكر مي‌كنند كه دوست دخترشون بهترين دختر دنياست.
6- همه‌ي پسرها فكر مي‌كنند كه دوست دخترشون با كس ديگه‌اي قبل از اون دوست نبوده.
7- همه‌ي دخترها فكر مي‌كنند كه شوهرشون با اسب سفيد مياد خواستگاري.
8- همه‌ي دخترها فكر مي‌كنند كه دوست پسرهاشون قويترين دوست پسرهاي دنيا است.
9- همه‌ي مادرها فكر مي‌كنند وقتي پسرشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس كنكور؛ در صورتيكه ... .
10- همه‌ي مادرها فكر مي‌كنند وقتي دخترشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس زبان؛ در صورتيكه ... .
11- همه‌ي آدما بلااستثنا وقتي دستشون رو ميكنن توي نافشون، بعدش بايد دستشونو بو بكشند.(شرمنده)
البته سوء تفاهم نشه؛ چون خيلي از اين موارد بالا در مورد همه صدق نميكنه؛ ولي بیشتر آدمها اينطوري هستند. «واقعيت تلخه»


 

نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,

ساعت 14:57 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


روزي روزگاري

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد. . . .


 

نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,

ساعت 14:37 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


سالها پیش از این در بهاری زیبا در غروبی غمگین در سكوتی سنگین ما به هم بر خوردیم
تو برای دل من آن غروب غمگین آن سكوت سنگین
من برای دل تو آن بهار زیبا
تو هزاران فتنه در نگاهت خفته من به دنبال نگاهت به بلا افتاده
روزها از پی هم , تو جدا از غم و فارغ از غم من و غم دست به هم از گذرگاه زمان می گذریم
تو سراپا شادی غرق در نغمه این آزادی فارغ از سلسله بند نگاهت بودی
دل بیچاره من , در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سكوتی سنگین
بی خبر گشت اسیر
من در اندیشه ان فصل بهار در زمستانی سرد , با دلی رفته ز دست زیر لب می گویم
كاش می شد به تو گفت : تو تنها نفس شعر من , تو تنها امید دل نا امید من
كاش می شد به تو گفت : تو بمان , دور مشو از بر من , تو بمان تا نمیرد دل من
حیف می دانم من تو همانگونه كه بود آمدنت
در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سكوتی سنگین
دل مجنون مرا زیر پا می نهی و می گذری


 

نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,

ساعت 11:51 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد